ماجراهای دانشگاه ما

با عذرخواهی از دوستانی که در متن ماجراها قرار می گیرند....

ماجراهای دانشگاه ما

با عذرخواهی از دوستانی که در متن ماجراها قرار می گیرند....

دنیا یا جنگل ؟

قلبها دیگر شیشه ای نیست

نگاه ها دیگر مهربان نیست

دیگر هیچ دستی در دستی آرام نمی گیرد

زبان ها با واژه های زیبا بیگانه اند

دیگر کسی دلتنگ نمی شود

حسادت همه جا را فرا گرفته

خبری از عشقی پاک نیست

اصلا این آدم ها دوست داشتن را بلد نیستند

انگار محبت برای همیشه مرده

از این دنیا خسته ام . خسته

دلم می خواد تا خود صبح گریه کنم

چرا باید در این جنگل زندانی باشم ؟

من حرف نمی زنم اما قلمم همه چیز را می نویسد

این زندگی بیخود ماشینی عشق را کشته

ما دیگر حتی همسایه هایمان را هم نمی شناسیم چه برسد که با آنها رفت و آمد کنیم

دیگر کسی نمی گوید دوستت دارم

نمی دانم . شاید گفتن دوستت دارم برای این آدم های مغرور کسر شاءن است

دیگر نمی توانم ادامه دهم

خدایا کی این کابوس تمام می شود ؟ کی ؟

 

گفتم یه کار مفید تر از اراجیف نوشتن در مورد دانشگاه انجام بدم .

می دونم به این وبلاگ سر می زنید همین برام کافیه . 

نظرات 1 + ارسال نظر
سینا یکشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 02:58 ق.ظ http://www.irhc.blogsky.com

دمت گرم رفیق مثکه دله پری از این زمونه داری یه مشتم از طرف من بزن تو پوزش آخه خیلی پر رو شده تو دهنی دلش می خواد
چه میشه کرد ولی برای دوست داشتن اول باید از خودت شروع کنی

چن چند شدن ؟
ردیف شد ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد