قلبها دیگر شیشه ای نیست
نگاه ها دیگر مهربان نیست
دیگر هیچ دستی در دستی آرام نمی گیرد
زبان ها با واژه های زیبا بیگانه اند
دیگر کسی دلتنگ نمی شود
حسادت همه جا را فرا گرفته
خبری از عشقی پاک نیست
اصلا این آدم ها دوست داشتن را بلد نیستند
انگار محبت برای همیشه مرده
از این دنیا خسته ام . خسته
دلم می خواد تا خود صبح گریه کنم
چرا باید در این جنگل زندانی باشم ؟
من حرف نمی زنم اما قلمم همه چیز را می نویسد
این زندگی بیخود ماشینی عشق را کشته
ما دیگر حتی همسایه هایمان را هم نمی شناسیم چه برسد که با آنها رفت و آمد کنیم
دیگر کسی نمی گوید دوستت دارم
نمی دانم . شاید گفتن دوستت دارم برای این آدم های مغرور کسر شاءن است
دیگر نمی توانم ادامه دهم
خدایا کی این کابوس تمام می شود ؟ کی ؟
گفتم یه کار مفید تر از اراجیف نوشتن در مورد دانشگاه انجام بدم .
می دونم به این وبلاگ سر می زنید همین برام کافیه .
دمت گرم رفیق مثکه دله پری از این زمونه داری یه مشتم از طرف من بزن تو پوزش آخه خیلی پر رو شده تو دهنی دلش می خواد
چه میشه کرد ولی برای دوست داشتن اول باید از خودت شروع کنی
چن چند شدن ؟
ردیف شد ؟